کوله پشتی

دانلود فیلم، نرم افزار،کلیپ موبایل،بازی کامپیوتر،و مطالب جالب

کوله پشتی

دانلود فیلم، نرم افزار،کلیپ موبایل،بازی کامپیوتر،و مطالب جالب

پسرگل فروش

نشسته بود روی جدول کنار خیابان.کلاهش را پایین تر کشید تا گوش هایش یخ نکند و دوباره دست هایش را جمع کرد توی شکمش و محکم به هم فشارشان داد.خم شد روی دست هایش و چشم دوخت به چراغ قرمز سر چهار راه.
    بالاخره قرمز شد.دست کرخت شده اش را آورد جلوی دهانش و «ها» کرد.از زیر پایش بسته آدامس را برداشت و رفت سمت ماشین ها.همه شیشه هایشان را بالاداده بودند،بدش می آمد بزند به شیشه و التماس کند، اما مجبور بود...می زد به شیشه ماشین ها اما التماس نمی کرد.نزدیک ظهر بود و باید این آدامس ه را می فروخت تا از دست سرما خلاصی پیدا کند.اگر تمام می شد می توانست برود خانه...

نشسته بود روی جدول کنار خیابان.کلاهش را پایین تر کشید تا گوش هایش یخ نکند و دوباره دست هایش را جمع کرد توی شکمش و محکم به هم فشارشان داد.خم شد روی دست هایش و چشم دوخت به چراغ قرمز سر چهار راه.
    بالاخره قرمز شد.دست کرخت شده اش را آورد جلوی دهانش و «ها» کرد.از زیر پایش بسته آدامس را برداشت و رفت سمت ماشین ها.همه شیشه هایشان را بالاداده بودند،بدش می آمد بزند به شیشه و التماس کند، اما مجبور بود...می زد به شیشه ماشین ها اما التماس نمی کرد.نزدیک ظهر بود و باید این آدامس ه را می فروخت تا از دست سرما خلاصی پیدا کند.اگر تمام می شد می توانست برود خانه.
    یکی یکی از جلوی ماشین ها می گذشت و می زد به شیشه تا شاید دلشان بسوزد و شیشه را بکشند پایین.فایده ای نداشت؛ کسی حاضر نبود سوز توی صورتش بخورد.
    داشت می رفت دوباره سر جایش بنشیند که مینی بوس قرمزی آمد و آن سر خیابان ایستاد.حال نداشت تا آنجا برود.این یکی هم احتمالامحلش نمی گذاشت.
    
    صدای بلند ترمز
    مینی بوس،سردی هوا و آدم هایی که توی مینی بوس بودند مجبورش کرد که برود.نگاهش به چراغ سبز آن طرف چهار راه بود و خدا خدا می کرد زرد نشود.
    رسید کنار مینی بوس؛دستگیره فلزی در از انگشتانش سردتر بودند،وزنش را انداخت روی دستگیره و محکم پایین کشید.سنگینی نگاه های مسافران مینی بوس هم کمکش کرد و در باز شد.
    راننده که از باز شدن در جا خورده بود،برگشت و قیافه نزار پسرک را که دید،بی آنکه دلش بسوزد داد زد:«برو بیرون...برو...»
    پسر عقب نشینی کرد،سرش را انداخت پایین.صدا از توی مینی بوس بلند شد:
    - حاجی بذار بیاد تو...
    - بیا ببینم چی داری؟
    - بیا بالادر رو ببند،یخ کردیم!
    - دونه ای چنده آدامسات؟!
    راننده،راننده بود دیگر؛چیزی نگفت و شروع کرد به زیر لب غر زدن.پسرک بالاآمد و در را بست.اولین نفر که کنار در،روی صندلی تکی نشسته بود «سلام» کرد و به پهنای صورت به پسر لبخند زد تا احساس غریبی نکند.پسر نگاهی به کل مینی بوس انداخت.همه ساک داشتند و انگار جایی می رفتند.همه کاپشن هایشان هم یک جور بود،شلوارهایشان هم.پوتین بسته بودند و مقصدشان راه آهن بود؛ برای اعزام به جبهه.
    - نگفتی چنده؟
    راه افتاد توی مینی بوس.خوب بود،همه می خریدند.هنوز دو ردیف بیشتر جلو نرفته بود که مینی بوس راه افتاد و آن طرف چهار راه ایستاد.راننده با طلب کاری رو کرد به پسرک و گفت:«برو پایین!»
    پسر که تازه داشت گرمش می شد و آدامس هایش را می فروخت،سرش را انداخت پایین و برگشت به سمت در.
    یکی داد زد:«آقا پسر خونتون کجاست؟»
    - پشت ریل.
    - پس بشین،ما هم داریم می ریم راه آهن.
    پسر خوشحال شد.راننده دوباره غرغر کنان شروع به حرکت کرد و پسر دورش را کامل کرد،همه
    آدامس هایش را فروخت و نشست روی پله مینی بوس،جلوی همان مرد لبخند به لب.
    ¤ ¤ ¤
    هفت سال بعد؛ سر همان چهار راه.البته این بار پاییز بود و هوا سرد نبود.پسری با ژاکت بافتنی سرمه ای گوشه خیابان،ایستاده منتظر قرمز شدن چراغ بود. گل های زرد روی دستش توی این هوا کیف می کردند. پسر به انتهای خیابان چشم دوخت مینی بوس اعزامی بسیج داشت می آمد. از پرچم «یا حسین» قرمزی که از پنجره بیرون بود بسیجی بودنشان داد می زد،و البته مینی بوسی که همرنگ پرچم،اما زهوار در رفته بود...
    چراغ زرد شد و دود مینی بوس برای رد کردن چراغ بالارفت اما نرسیده به چهار راه چراغ قرمز شد و صدای بد ترمز مینی بوس خیابان را پر کرد. پسر آدامس بی مزه زیر دندانش را با تف پرت کرد بیرون و به سوی مینی بوس دوید...
    با پر رویی تمام در مینی بوس را باز کرد راننده نگاهش کرد و چیزی نگفت،عادت کرده بود...اولین نفر، که روی صندلی تکی جلوی مینی بوس نشسته بود به پسر «سلام»کرد دستش را گرفت و بالایش آورد.
    پسر به دو رفت ته مینی بوس و گل هایش را تک تک شروع کرد به فروختن...هر بسیجی یک گل زرد...رسیده بود به همان مرد جلوی در،نگاهش کرد،ریش هایی که تازه داشت روی صورت می دوید و لبخند مرتب...راننده داد زد:« بدو،اونور زرد شد»...3 گلی که دستش مانده بود را داد به جوانک و دوید پایین...
    از پشت پنجره تکی ردیف اول مینی بوس کسی به پسر نگاه می کرد و فکر هفت سال بعد خودش و پسر بود...
 

 نویسنده: محمد حیدری / 17 ساله / قم (عضو تیم ادبی و هنری مدرسه)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد